محل تبلیغات شما

وقتی کاتوی کوچک، پنجاه سال قبل از میلاد مسیح، در آن روز گرم تابستانی، برای اولین بار سعی کرد جلوی رای گیری برای دادن اختیارات بیشتر به ژولیوس سزار را بگیرد مردی تنها بود اما دلش قرص این بود که کسی نمی تواند به او صدمه ای بزند. برای همین تا غروب آفتاب بدون وقفه حرف زد و موفق شد حرفش را به کرسی بنشاند، البته ما آنجا نبودیم اما تاریخ اینطور گواهی می کند.
سناتور شرمن اندرسون هم، اولش فکر می کرد قرار است چند ساعت حرف بزند و قضیه فیصله پیدا خواهد کرد اما چه کسی باورش میکرد که حزب نظرش عوض شود و یکی از آن گاوچران های بی مغز سعی کند با یک سناتور کهنه کار از حزب مخالف، ساخت و پاخت و بیشتر آرا را عوض کند. اندرسون از این کثافت کاری هیچ خوشش نیامد و با اینکه خودش خداوندگار زد و بند بود، از اینکه حزب انقدر مفت ببازد لجش گرفت. این میان ده دوازده نفری که با او هم فکر بودند مرتب سعی می کردند کسانی را با خود هم نظر کنند.
ساعت سوم صحبت های اندرسون که دیگر تبدیل شده بود به تسویه حساب شخصی با آدم های ریز و درشت زندگی اش یکی از هم حزبی ها برای خوشمزه بازی یا هر دلیل دیگری، کتاب آشپزی ای را از کیفش درآورد و جلوی اندرسون گذاشت.خب این خودش باعث شرمساری است که کتاب مورد علاقه ی سناتور سنا کتاب آشپزی باشد. اندرسون یکبار از ابتدا تا انتهای کتاب را خواند. حدود ساعت نهم بود که دیگر داشت کم می آورد. با شکلک های جور واجور سعی کرد هم حزبی ها را ترغیب کند که یک نفر به جایش بیاید. هراس اینکه کم بیاورد و کسی به جایش نرود هم باعث می شد سناتور دست دست کند. عاقبت سناتور مارگارت برومفیلد آمد. او در تمام آن مدت فقط سناتور اندرسون را تماشا کرده بود. قبل از ورود به جایگاه سخنرانی بدون آنکه به اندرسون نگاهی بیاندازد یک لحظه ایستاد و به جمعیتی که حالا با بی حالی در هم می لولیدند نگاه کرد و به آهستگی به محل ایستادن نزدیک شد.
اندرسون با وجود آشفته دلی، بدون اینکه هیچ حدسی درباره مدت زمانی که سناتور برومفیلد می خواست سخنرانی کند، بزند، به سرعت به خانه رفت. فقط برای اینکه چیزی بخورد و چند ساعت استراحت کند. صبح روز بعد وقتی به سنا برگشت فکر می کرد ماجرا تمام شده و احتمالا باید جواب متلک های ریز و درشت دیگران را بدهد اما با کمال تعجب دید مارگارت همچنان کتاب آشپزی را می خواند. وسط دستور آشپزی پخت استیک آبدار بود که گفت اندرسون این دفعه چهارم است که این کتاب لعنتی را دارم می خوانم، لطفا کتاب های دیگری بیاور. من می توانم هنوز هم دوام بیاورم.
سناتورها داشتند یکی یکی می آمدند. اندرسون در حالیکه گیج شده بود، به سرعت از پارلمان بیرون آمد و در اولین خیابان نزدیک ساختمان سنا که کتابفروشی ای دید ایستاد و چند جلد کتاب برداشت. به محض ورود به سراغ محل سخنرانی رفت، در نگاهش پر از سوال بود، ولی در چشمان بی حالت سناتور برومفیلد هیچ چیزی را نمی شد خواند. با ادامه دادن همان صفحه از کتاب آشپزی جایگاه را از سناتور برومفیلد تحویل گرفت.
برومفیلد به سمت صندلی اش رفت و نشست و خیره خیره شرمن را نگاه کرد. گرگ سی و هشت ساله ای که با وجود جوانی می توانست عده ی زیادی را همراه کند، پول زیادی از روابطش به جیب زده بود و به سرعت داشت ترقی می کرد. می توانست حتی دو یا سه دوره دیگر کاندیدای ریاست جمهوری شود. مستر پرزیدنت، مراسم تحلیف چقدر می توانست به وجنات و صدای پرنفوذش بیاید.
حزب چند دسته شد و افراد مختلف با هم سر مسائل بحث می کردند اما برای پایین آوردن شرمن هیچ اتفاق نظری وجود نداشت. سناتور مک ریسی سرش را نزدیک صورت رنگ پریده برومفیلد برد و پرسید: خیال نداری برگردی اون بالا که؟ مارگارت چند لحظه در چشمان آن کفتار پیر خیره شد و بعد کیف دستی کوچکش را برداشت و بدون اینکه جوابی بدهد پارلمان را ترک کرد.
یکراست به سمت خانه رفت. قبل از هر کاری در جاکتابی بزرگ را باز کرد. هر کدام از کتاب ها را که بر می داشت با دقت به جلد آن نگاه می کرد. انگار می خواست یک آشنای قدیمی را به جا بیاورد. دسته ی کتاب ها که جمع و جور شد، به سراغ آشپزخانه رفت. چیزی خورد. چند بطری نوشیدنی و بسته های دانه های روغنی که مربوط به رژیم کِتونی اش بود را برداشت. دوش گرفت و چند ساعت خوابید.
وقتی بیدار شد اول کتاب ها را دوباره بررسی کرد. یکی دو تا را جا به جا کرد و کیف بزرگتری با خوراکی ها برداشت. به پارلمان که رسید سناتور ها داشتند بیرون می رفتند. قلبش تند تند می زد. اما از راسخ بودن گام هایش چیزی کم نشده بود. می ترسید شرمن جا زده باشد. در اصلی را باز کرد. شرمن داشت می خواند. کتابی در ارتباط با ریاضیات و هندسه. به سرعت به سمت جایگاه رفت. شرمن به سمتش برگشت. مارگارت با اطمینان نگاهش کرد و کاغذی در دستش گذاشت. روی آن نوشته بود، اگر ادامه بدهی ادامه خواهم داد.
شرمن بی معطلی از در زد بیرون. توی ماشین مشکی شش درِ گران قیمت اش نشست. انگار خشکش زده بود. او هم از آن ت مدارانی بود که بازی می خورد و بازی می داد. حالا همه شان با این سخنرانی به خنده دارترین و ساده ترین شکل ممکن به بازی گرفته شده بودند. کسی نمی دانست اگر فیلی باستر کردن بیش از بیست و چهار ساعت طول بکشد باید چه کرد. طولانی ترین فیلی باستر بیست و چهار ساعت و هجده دقیقه بود. ولی برای فیلی باستری که یک هفته یا بیشتر طول بکشد هیچ قانونی وجود نداشت. اگر قرار بود قانونی تصویب بشود هم باید آنها جایگاه را ترک می کردند و این عملا امکان نداشت. آنها می توانستند تا ابد فیلی باستر را ادامه بدهند.‌ آنوقت باید قید همه آرزوهایش را میزد، اما این هم خودش می توانست ماجرای عجیبی باشد و همه معادلات جهانی را بهم بریزد. حالا دیگر هیچ فکری برای آینده نداشت و نمی دانست چه رخ خواهد داد اما می خواست ادامه بدهد. داشت خودش را با این زندگی غافلگیر می کرد.
مارگارت برومفیلد هم به همین فکر کرده بود؟ به اینکه این دستگاه عریض و طویل را بازی بدهند، به اینکه راهی را شروع کنند که هیچ پایانی برایش تصور کردنی نیست. بعد از آن چه؟ هیچ بعدی وجود نداشت.
مارگارت می خواند:"صبح همینکه بیدار میشد احساس می کرد روز از دستانش بیرون می لغزد، حسی برای انجام کار ندارد، پیشرفت زمان را احساس نمی کند، حسش، بسته شدن درها و چرخانده شدن قفل هاست.فصل کاملا بی روزنی است، زمانی طولانی برای در خود فرو رفتن.گویی دنیای بیرون دنیای ملموس مواد و اجسام تماما از ذهن خود او نشات می گرفت.احساس می کند از درون رویداد ها سُر می خورد، مثل روحی حول وجود خودش پرسه می زند، انگار جایی در کنار خودش زندگی می کند، نه واقعا در اینجا، ولی نه در جای دیگر هم." شرمن کتاب را تحویل گرفت و ادامه داد"منزوی.اما نه به معنای تنها بودن.نه منزوی به آن شکل که ثورو بود و خودش را تبعید کرده بود تا دریابد که کجاست، نه منزوی مانند یونس، که در شکم نهنگ برای نجات دعا می کرد.منزوی به معنای کناره گیر؛ به معنای مجبور نبودن به دیدن خود، به معنای مجبور نبودن به دیدن خودش که از سوی دیگران نگریسته می شود".
کم کم خبر فیلی باستر این دو نفر همه جا پیچید. خبرنگارهایی به صحن سنا می آمدند و گزارشاتی تهیه کردند.
شرمن که در تمام عمرش هیچ داستانی نخوانده بود حالا ده ها داستان را تمام کرده بود. بعضی ها را حتی دو بار می خواند. همیشه چشمش به دست مارگارت بود که این بار با چه کتابی وارد می شود. حتی گاهی جایگاه را تحویل نمی داد. کتاب را می گرفت و شروع می کرد "برگردان زمین بکر را خیشی باید که خوب دل زمین را بشکافد، نه خیشی که سطح آن را بخراشد."، مارگارت می دانست که شرمن آن کتاب را با خودش می برد و حتی در ساعت هایی که باید فقط استراحت کند ادامه اش خواهد داد.
کم کم یک کانال مجزا برای نمایش زنده ی فیلی باستر راه اندازی شد. که بدون نمایش هیچ آگهی تبلیغاتی، به صورت تمام وقت، فیلی باستر را روی آنتن داشت. مارگارت و شرمن هوادارانی پیدا کرده بودند که دائم در حال رایزنی با اعضای حزب بودند، برای عدم رای به توقف فیلی باستر. کم کم خود اعضا هم به این فیلی باستر چنان علاقه مند شدند که حاضر نبودند بر سر توقفش اجماع کنند. یک اختلاف نظر هماهنگ.
عده ای در این میان، مترصد رسیدن فصل انتخابات بودند. اما پس از آن انتخابات جدید هم امکان شروع مجلس نبود. کم کم سنا تمام هویت خود را از دست‌ می داد. هیچ راهی برای تصویب قانونی که بتوانند یک نهاد موازی تشکیل بدهند وجود نداشت. چون جایگاه هرگز خالی نمی شد. رییس جمهور از تمام قدرت اجرایی اش استفاده می کرد تا بتواند اوضاع را مرتب نگاه دارد. اما رفته رفته مساله هایی پیش می آمد که عملا هیچ راهی برای تصمیم گیری بر سر آنها وجود نداشت.
مارگارت می خواند"آدم وقتی با موضوع عشق روبرو میشود یا در استدلال هایش باید از چیزی مایه بگذارد که بالاتر و مهم تر از خوشبختی و بدبختی و فضیلت و رذیلت و اینجور مفاهیم است" و شرمن ادامه می داد"یا باید دور هر چه استدلال است خط بکشد" و دنبال کنندگان شان انگار سرگرمیِ جذاب تر از شنیدن فیلی باستر و دنبال کردن سردرگمی تمداران نداشتند.
پس از مدتی شرمن گاهی حرف هایی از خودش می زد. کتاب را روی هم می گذاشت و چیزهایی می گفت:"گاهی رفتار آدم به حرفهایش خیانت می کند، گاهی حرف هایش به رفتار. راستی کدام خیانتکارتر اند، اصلا کدام راست می گویند؟ نکوهش برای وقتی است که تو آزادی عمل داری که بیش از یک چیز را انتخاب کنی. وقتی بیش از یک انتخاب برای خودت بسازی، تازه وقت فکر کردن است، چه کسی این شهامت را دارد که برای خودش بیشتر از یک انتخاب بسازد، بیشتر از آن چیزهایی که بتواند بگوید مجبور بودم. "، اینجا جالب ترین قسمت های فیلی باستر بود که چاپ میشد و دست به دست میشد، مارگارت هم همین رویه را پیش گرفت. این حرف ها تبدیل شدند به گفتگوهایی میان مارگارت و شرمن بر سر مساله های مختلف.
کار به جایی رسید که گاهی تماشاچیان درخواست صحبت کردن روی یک موضوع خاص را می دادند. صحن سنا عملا به جایی شبیه فروم های یونان باستان تبدیل شده بود. البته با تفاوت هایی. اما همه سعی می کردند در روزها و ساعت هایی که فرصت دارند سری به آنجا بزنند و از نزدیک فیلی باستر را تماشا کنند. گاهی نکته هایی بگویند و حتی به سوالات سخنران ها جواب بدهند، تا آنها هم نفسی تازه کنند. خوشبخت کسی بود که به حرفهای شخصی یکی از سخنران ها می رسید. می توانست فهم او را از موضوع روز، کاملا دست اول بشنود.

فیلی باستر خالی - قسمت سوم

فیلی باستر خالی - قسمت دوم

می خواستم از جادوی نگاه بنویسم، زیادی رمانتیک میشد

هم ,کتاب ,شرمن ,ها ,فیلی ,باستر ,فیلی باستر ,می کرد ,بود که ,از آن ,کتاب را ,معنای مجبور نبودن ,وجود نداشت مارگارت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کسب درامد اینترنتی