محل تبلیغات شما

 همیشه جادو را دوست داشتم تا در دنیای واقعی شواهدش مرا ترساند. حالا باز جادو را یواشکی و در کتاب های داستان و غیر داستان دوست دارم و حتی فیلم های مستند. اولین بار که با یک موضوع غریبه آشنا شدم در یک کتاب بود. که می خواست روح را ثابت کند و نویسنده ادعا می کرد در زمان رعد و برق روی شیشه ی بعضی خانه ها، چهره ای نقش بسته که مربوط به یک روح است. شاید هم موضوع چیز دیگری بود ولی چون این مطلب مربوط به اولین سال یا نهایتا دومین سال سواد دار شدن من می شود هیچ اعتباری برایش قائل نشوید‌. راستش به دلایل مختلف من از همان وقتی که حروف را نیمدار تشخیص دادم کتاب های زیادی می خواندم که می توانم بگویم حتی برای سن الانم هم چندان مناسب نیست.
و اما درباره ی مستندات، اولین بار یک فیلم دیدم از مراسم زار. سیاه و سفید. بعدها یک دوست بندری برایم تعریف کرد که این چیزها خیلی زیاد است. تعریف کرد حتی روزهایی که در بعضی خانه ها، مراسم زار دارند جرات نمی کنی از جلوی آن خانه رد بشوی. داغش به دلم است که یکبار بروم‌ ببینم چه می کنند. ضمن آنکه زار اصلا به جادو ربط دارد یا نه، را نمی دانم.
یکبار هم بچه بودم، یادم است دنبال دختر نابالغ می گشتند که برود و توی آینه، چهره ی یک آدمی را ببیند. دلواپس خواهرم بودم که نکند او را ببرند. حاجی اهل این برنامه ها نبود که اجازه بدهد سر بچه در بیاورند. گفت تا آخر عمرش می ترسد. ماجرا منتفی شد. مستنداتم از جادو و علوم غریبه، شامل این دست داستان ها است، که زیادی ساده و بی مزه اند.
در طول آن سالها همیشه فکر می کردم این قضایا برای بعضی آدم هاست، که بیکارند یا خیلی بدشانس که گیر جادو جنبل می افتند. ولی دو سه سال پیش "لطفا سلام" تلفن‌ کرد. "لطفا سلام" بچه ی مودب کلاس بود. اصلا برای همین به این اسم معروف شد. باورم نمی شد که تلفن را برداشته و صاف زنگ زده به من، که فلانی، تو که کتاب زیاد می خوانی دعانویس سراغ نداری؟ نه اینکه از این قبیل درخواست های بی ربط به کتاب خوانی ندیده باشم، حتی یکبار پیش آمد که طرف زنگ زده بود، فلانی جان، تو که کتاب می خوانی دستور مصرف قارچ گانودرما برای درمان پسوریازیس چیست؟ گفتم با رسم شکل نشان بدهم یا شفاهی؟ گفت هر طور راحتی. در واقع انتخاب را گذاشت به عهده خودم تا احساس مجبور بودن نکنم.
بماند.
"لطفا سلام" معتقد بودم خواهر همسرش، جادویشان کرده برای همین بیش از حد انتظار زندگی رویایی اش با آنچه داشت تجربه می کرد اختلاف داشت. بعد هم گفت : "می دونی! من به این چیزا اعتقاد دارم. بابام رو چند سال پیش جادو کردند. تابستون ها تو خونه مون باد سرد میومد." گفتم خب کولرو خاموش می کردید. گفت "کردیم. ولی همیشه باد سرد میومد. چله تابستون زیر پتو سریال میدیم."، گفتم: "شاید اون سال تابستان خنک بوده. ضمنا خونه رو جادو کرده بودند گمونم." گفت: "نه"، هیچی نگفتم. گفت:" الو"، گفتم "صدات میاد."، گفت:"دندون های نیش بابام رو چی میگی که زده بود بیرون. گوشش رو چی میگی که تیز شده بود. چشماشو چی میگی، که رنگش روشن شده بود. زور بازوشو چی میگی. منو میگرفت دست راست، خواهره رو دست چپ، عینهو خربزه پرتمون میکرد ته اتاق.". در همان لحظات برای اینکه ادامه ندهد گفتم:" من اعتقاد دارم. قبول. الان بابات کجاست؟ "
در واقع ترسیده بودم. همان طور که گوشی دستم‌ بود رفتم توی هال و سایر اتاق ها و سوراخ سنبه های خانه که بگردم، که پدر "لطفا سلام" آنجاها قایم نشده باشد. نبود. با این اوصاف ترسیدم. بعد هم کلی تلاش کردم که بگویم نروی سراغ این برنامه ها. ولی تا قولِ پیدا کردن یک دعانویس را نگرفت قطع نکرد. این ماجرا پنجاه دقیقه طول کشید.
هیچوقت نگشتم دنبال دعا نویس. با اینکه دو سال بعد یک نفر آمد خانه مان عید دیدنی که گفته میشد دعانویس است. و همان وقت یاد نیاز مبرم "لطفا سلام" افتادم‌. ولی هیچ چیز نگفتم. در سکوت مهمان را خیره خیره تماشا کردم. منتظر بودم دستش به استکان چای که خورد حداقل یک اتفاق ساده بیوفتد. اما خبری نشد.
حاجی خوشش نیامد. همیشه به این جماعت بدبین بوده. بازدید طرف را هم‌ پس نداد که دیگر اینطرف ها پیدایش نشود. هرچند می دانم جوانی اش سر این جور چیزها کلی سوخت داده. اما اخیرا از هیچی خوشش نمی آید. می گوید زندگی ات را بکن. ظاهرا فقط از اینکه زندگی ات را بکنی خوشش می آید. روی همین حساب هم هر سوال اضافی را با اکراه جواب می دهد. بماند که اگر شروع کند به جواب دادن ول کن ماجرا نیست. حاجی است دیگر. از همه چیز سر درآورده جوانی هایش.

فیلی باستر خالی - قسمت سوم

فیلی باستر خالی - قسمت دوم

می خواستم از جادوی نگاه بنویسم، زیادی رمانتیک میشد

یک ,جادو ,های ,ها ,کتاب ,هم ,لطفا سلام ,به این ,چی میگی ,مربوط به ,بابام رو

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

BookWay پرسش مهر 98