محل تبلیغات شما

قسمت اول

مارگارت باور نمی کرد شرمن است که این حرف ها را می زند. چیزی درون این سناتور خفته بود که کلماتِ کتاب ها هر روز بیشتر بیدارش می کرد. مگر بیداری صفت تفضیلی است؟ برای شرمن بود. هر چه می گذشت، انگار حواسش جمع تر می شد. هیچ کلمه ای نبود که بیهوده بگوید. حالا این دو فیلی باستر کننده مخاطب هم بودند. با تمام‌ خستگیِ نوبت قبلی تا جایی که می توانستند پای حرف های آن دیگری می نشستند.
و کم کم‌ با توافق به زبان‌نیاورده در غیاب آن دیگری، فقط کتاب خوانده میشد. حرف ها و تحلیل ها و گفت و گو های خارج از کتاب ها می ماند برای ساعتی که طرف مقابلِ فیلی باستر حضور داشت. شاید یک یا دو ساعت در روز. گاهی شرمن، که انگار از چیزی ناراحت بود، سر هیچ حرفی را باز نمی کرد و مارگارت بعد از کمی نشستن، مجلس را ترک می گفت. عده ای از حامیان فیلی باستر آن دو را همیشه مشایعت می کردند تا از هر گزندی در امان باشند.
پارلمان تمام قوای خود را از دست داده بود. دولت عاجز از هر تغییر و تحولی، دائما سعی در آرام کردن اوضاع داشت. و کم کم تعداد زیادی از مهره های اصلی اقتصاد و ت، کشور را ترک کردند. سرمایه گذاری جدیدی صورت نمی گرفت و صنایع مختلف، به حالت نیمه تعطیل درآمده بودند.
در آخرین روزهای ماه جولای،بخشی از ارتش برای در دست گرفتن حکومت و تصاحب نهادهای دولتی تصمیم به کودتا گرفتند. اما ائتلاف بر سر یک موضع یکپارچه در کشوری که ساختار اجتماعی نامعلومی پیدا کرده بود غیر ممکن بود. بالاخره یک ماه بعد، روز دوشنبه، ۲۷ اوت، چهارده ماه پس از شروع فیلی باستر جت های جنگی در آسمان‌ پایتخت پرواز کردند و ورودی های میدان اصلی شهر، توسط تانک ها و سربازها مسدود شد. بیانیه ای با عنوان حفظ نظام حاکمیتی کشور و نجات مردم از گره ی بزرگ ی، در یک شبکه ی تلوزیونی دولتی قرائت شد. هیچ نهادی به صورت منظم فعالیت نمی کرد و همین باعث می شد کودتاچیان که دغدغه رسمی برای خود نیافته بودند از هیچ کدام از فتوحات خود راضی نشوند و کم کم سربازان پست های خود را ترک می کردند و فرماندهان ناپدید می شدند. چند هفته بعد با مخالفت افکار عمومی و زد و خوردهایی میان مردم و نظامیان و از بین رفتن شاکله ی اصلی کودتا، همه چیز تمام شد و کودتا نافرجام اعلام شد. اما در این خلال تعداد زیادی از مردم از کشور مهاجرت کردند و گروهی که باقی ماندند تنها در پی حفظ آرامش و دنبال کردن فیلی باستر بودند.
بعد از تمام شدن کودتا، گروهی از اندیشمندان و افرادی که فعالیت داوطلبانه جزئی از زندگی شان بود در بخش های مختلف مشغول به کار شدند. هر کدام با توجه به ذوق و علاقه مندی شان کارهایی را انجام می دادند و برای هر موضوع بلاتکلیفی مصالحه می کردند.
ثروت اندوزی عملا بی معنا شده بود. چیزی به اسم رقابت وجود نداشت. هر کس با چنین تمایلاتی به زودی می فهمید که باید به جای دیگری مهاجرت کند و یا با شرایط جدید نقش دیگری در زندگی خود ایفا کند. حتی کسانی که به وضع نکبت بار خود عادت کرده بودند و تمایلی برای داشتن یک زندگی عادی، و برخورداری از حقوق خود نداشتند، هم جز مهاجرین بودند.
تنها چیزی که به معنای واقعی کلمه آزادی داشت اندیشه بود، و ساکنین برای حفظ خود از تمام قوانین موجود هر قدر عجیب و یا بدون سود و زیان، تبعیت می کردند.‌
در همان روزها که رفته رفته کشور تبدیل به دهکده ای شده بود با ساکنینی از تمام قومیت ها و کشورها که آوازه ی فیلی باستر را شنیده بودند و به آنجا آمده بودند، شرمن دچار دوگانگی شده بود، "آیا عقیده ی یک مرد بی زور ارزشمند است؟ آیا درهم شکستن برج و باروی آدم های قدرتمند همه ی آن چیزی بود که من می خواستم؟ حالا باید به امید رستن از چه چیزی ادامه دهم؟"
مارگارت تمام قوای استدلالی اش را کنار گذاشته بود و از چیزهایی حرف می زد که شرمن در مقابل پذیرفتن اش کاملا ایستادگی می کرد. می گفت: "مردمان وقتی به جنگ یکدیگر می روند با خود سلاح می برند. اما ما جز قوای اندیشه و کلام هیچ چیز نداریم. ما اینجا، هرگز برای ثروتمندتر شدن از فرعون آماده نمی شویم، برای دانشمندتر شدن از انیشتین، برای اثربخش تر شدن از گاندی، برای جنایتکار تر شدن از هیتلر. ما برای زندگی کردن ادامه می دهیم. هیچ جنگی در کار نیست" .
شرمن می گفت:"وقتی هیچ تعصبی نیست، چه چیز را باید اثبات کنیم؟ وقتی هیچ برنده ای در کار نیست، کدام میل را خشنود کرده ایم؟ وقتی هیچ درگیری، نظریه ای، سودجویی، تقابلی و هیچ خودخواهی در کار نیست، همدیگر را به چه چیز ترغیب کنیم؟ در این شرایط حتی دعوت به اخلاق و انصاف بی معنی ست."
مارگارت با چهره ای خونسرد ولی با قلبی همیشه پر دلهره ادامه می داد: "ما همیشه درگیر انتخاب هایمان بوده ایم. ممکن است یکبار هدفی به غایت زیبا و ارزشمند پیدا کرده باشیم. اما به همراه آن، اهداف دیگری هم برای ما تدارک دیده می شود. این همه اهداف متعارض، اینهمه انتخاب. ما در تمام زندگی درگیر جزئیات انتخاب ها و اهدافی هستیم که هیچکدام به انسان بودنمان کمک بیشتری نمی کند. چگونه می توانیم ادعای قدرتمند بودن کنیم وقتی هرگز از یوغ به دست آوردن چیزی بیشتر رها نیستیم. چگونه می توانیم از صلح حرف بزنیم وقتی با دستان خودمان برای تغییر مسیر آن دیگری، خشم و کینه در دل داریم و این را به او نیز سرایت می دهیم". او می دانست که کُمیت استدلال هایش چقدر لنگ می زند. اما خود نیز داشت می آموخت. هر سوال شرمن دریچه ی جدیدی بود برای ورود به دنیای شگرفی از اندیشه های نو و چه چیز برای او می توانست جذاب تر از این باشد.
ساکنین که حالا، اگر ساعت های کتابخوانی را گوش نمی دادند، اما از پیر و جوان و زن و مرد همگی، در جریان گفتگوهای فیلی باسترکنندگان بودند؛ هیچ یک از این دعواها و ناهمگونی ها را سبب ناامیدشدن از فیلی باستر کنندگان نمی دانستند و یا گمان نمی کردند که اوضاع نامرتب است. گاهی نفس ها را در سینه حبس می کردند وقتی شرمن نوبت پاسخ دادن داشت و با تلخی به جای هر صحبتی کتابی را آغاز می کرد. پاسخی به مارگارت نمی داد و فیلی باستر ادامه داشت.

فیلی باستر خالی - قسمت سوم

فیلی باستر خالی - قسمت دوم

می خواستم از جادوی نگاه بنویسم، زیادی رمانتیک میشد

های ,ها ,فیلی ,نمی ,باستر ,یک ,فیلی باستر ,می کردند ,ها و ,شدن از ,از تمام

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بحث در ادبیات عربی