محل تبلیغات شما

فیلی باستر، رشد را در بخشی از جهان متوقف کرده بود. حوادث کم، ماجراهای پیش پا افتاده و آدم هایی که آهسته تر از هر وضعیت دیگری زندگی می کردند. حتی در جریان فیلی باستر هم‌ انگار قرار نبود حادثه ی عجیبی رخ بدهد و دو نفر داشتند بلند بلند فکر می کردند.
محدوده ی قلمرویی که آدم ها می توانستند در آن آزادانه زندگی کنند و بیاندیشند واضح بود و این محدوده و محدودیت هایش هر روز روشن تر میشد.
مدفون شدن زیر حجم انبوه اطلاعات، تحلیل ها، کشف های بی وقفه در جهان، بررسی ها، دعواهای ی، جنگ های نیابتی، همه و همه برای جایی بیرون از قلمرو فیلی باستر بود. س و بی اتفاقی دنیای فیلی باستر، از دور هم برای عده ی زیادی، کلافه کننده و مسخره می آمد و برای عده ای خود "اتفاق" تلقی میشد. همین بی حادثگی، ثبات، و فقط سخن، اوج حادثه ای ممتد بود.
مارگارت به وضوح، تکیه گاهی برای افکار خودش یافته بود و از هر سو که سخن می گفت عاقبت به این می رسید که "نگاه تو به زندگی ست که همه چیز را رنگ‌ و بو می دهد." اما شرمن مثل یک مامور موظف به ساختن شک ها و شبهه ها پاسخ می داد: "بین آنچه می توانی برگزینی و ضرورت های اجتماعی و طبیعی فاصله است. محیط تغییر ناپذیر وجود ندارد. حتی آدم های اطرافت هم دائم در حال تغییر اند‌. کدام زمین ثابت در این دنیاست تا تو را به حال خودت بگذارد تا با فراغ بال انتخاب کنی؟ تا دنیا را آنگونه که می خواهی دریابی؟" ، "به سلطه های غیر قابل رویت اطرافت نگاه کن، ملت، نژاد، فرهنگ، روح زمان، قرون وسطا، رنسانس، انقلاب های صنعتی، استقلال، سرمایه داری، برده داری نوین صاحبان قدرت و سرمایه. و انسان در هر زمان و مکانی حتی اگر به وضوح احساس پیوستگی به یک کل بزرگتر را نداشته باشد، اما جزئی است از آن، با جایگاهی مشخص. به مانند سربازی از یک سپاه."
و مارگارت پاسخ می داد:"ما فکر می کنیم مساله در روابط بین آدم هاست، و رابطه ی فرد با جهان اطرافش. بله، مساله اینها هست اما ارتباط آن فرد با خودش چه می شود؟ اگر این درست میشد چه اتفاقی می افتاد. اگر تو با خودت برخلاف شئون انسانی رفتار نمی کردی چطور می توانستی به دیگری ظلم کنی. اگر خودت را محکوم به پای بسته شدن، در گذشته ی از دست رفته نکنی، چطور ممکن است دیگران را به خاطر آنچه پیشتر گفته اند سالها نبخشی؟ "
بین تمام این بحث های جدی، اتفاقات بیرون از صحن سنا، تبدیل شدن کشور به مکانی متفاوت و بلواهای ی بر سر منطقه ای که ناخواسته جدا افتاده بود و از همه ی تغییرات روز جا مانده بود، مارگارت ناگهان به این فکر افتاد که چگونه از یک زندگی عادی محروم شده است. او دیگر هرگز نمی توانست به دوران گذشته اش باز گردد، مسیر پیشرفت در ت، ارتقا مقام، ورود به محافل بزرگ، نشست و برخاست با دانشمندان و بزرگان ت، همه و همه از دسترس اش خارج شده بود. وقتی بیشتر فکر می کرد می دید که حتی مثل یک زن معمولی هم نمی تواند زندگی کند، در تب و تاب دوست داشتن یک غریبه بیافتد، دلشوره های عشق را بچشد، ازدواج کند، فرزندانی داشته باشد، برای خانواده اش آشپزی کند، با دوستانش به تفریح برود، برای همسرش نگران شود، محبت و غم و خوشی و ناخوشی را مثل میلیون ها زن دیگر تجربه کند. هر چند هر کدام با دیگری فرق دارند، اما او حالا از تمام این تفاوت های مشترک آدم های دیگر، دورِ دور بود.
با همه ی این فکر هایی که هر لحظه همراهش بودند، و مثل سایه ای بر وجود او افکنده شده بودند، هر روز به جایگاه فیلی باستر می رفت و با خودش می گفت اگر امروز نروم چه خواهد شد؟ هرچند می رفت و ادامه می داد.
یک روز وقتی نوبت شرمن بود هیچ خبری از او نشد. تاخیر چند دقیقه ای و حتی یک ساعته چیزی بود که بارها رخ داده بود. اما آن روز فرق داشت. روز قبل شرمن با این جمله جایگاه را ترک کرده بود. "چطور می توان، برای فهم انسانی یک انسان، او را در دستگاه یا نظامی کور و کر نشاند و به تمام جزئیات زندگی او، بافت دقیق الگوی زندگی اش، نقایص جسمی و فکری اش، توانمندی ها و موقعیت های رشد و ترقی اش، دقت نکرد. انسان با همه ی ذرات وجودش، حادثه هایی که بر او رخ می دهد را تجربه می کند. درد و رنج می کشد. شاد می شود. باور می کند و از دست می دهد. بدون ارتباطی خالی از صمیمیت چطور می توان کسی را ملامت کرد یا بر حال او تاسف خورد. "
و بعد با صدایی نیمه جان ادامه داده بود: "چرا ما همیشه درباره ی چیزهای مهم حرف زده ایم. مگر در زندگی مان با چیزهای پیش پا افتاده درگیر نیستیم. هر روز. همیشه. "

مارگارت فقط این را به خاطر می آورد. هیچ پاسخی به او نداده بود و با حرف هایی در دنباله ی صحبت های روز قبلش ادامه داده بود. آیا آن لحظات چهره ی شرمن مثل همیشه بود؟ آیا جور دیگری صحن را ترک کرده بود؟ راه رفتنش، نگاه کردنش، یادش نمی آمد که آیا شرمن قبل از خروج به عادت خیلی روزها سری برایش تکان داده بود یا نه. دلش می خواست به اینها فکر کند اما کتاب خواندن نمی گذاشت، کتاب را بست. جایگاه را ترک کرد و به خیابان رفت. اولین بار بود که پس از مدت ها داشت بی جهت پرسه میزد و فقط تلاش می کرد تا شرمن را به خاطر بیاورد. چهره اش را. صدایش را. نحوه ی بالا رفتنش از جایگاه را. هیچ تصویر دقیقی به خاطر نمی آورد. خانه ی آن‌ مرد کجا بود. چطور زندگی می کرد. چرا هیچ‌چیز از او نمی دانست. یادش آمد که یکبار گفته بود: "همه چیز را دانستن، به معنای همه را معذور داشتن است. آنگاه هیچ خورده ای بر کسی وارد نیست. من به جای آن دیگری بودم چه می کردم جز آنچه او کرد؟ این یعنی درک متقابل. فهم دیگری تا آنجا که می شود، برای تعارض کمتر. "
او از جزئیات زندگی شرمن، از مساله های ساده ی هر روزش، از دلتنگی ها و ناخوشی هایش چیزی نمی دانست. شرمن از او چه می دانست. اینهمه روزها و شب ها بر سر هستی و نیستی، بر سر چیستیِ ریز و درشت ترین مساله های زندگی حرف زده بودند. چرا آخرین سوال شرمن را جدی نگرفته بود.
راه می رفت، شهر آرام‌ بود، چقدر هوا پاکیزه بود. از همیشه پاک تر. فکر می کرد و برای اولین بار در تمام‌زندگی اش هیچ‌برنامه ای نداشت. نمی توانست برگردد به فیلی باستر، یک نفری نمی شد ادامه داد. دوام نمی آورد. اگر ادامه نمی داد باید چه می کرد.

فیلی باستر خالی - قسمت سوم

فیلی باستر خالی - قسمت دوم

می خواستم از جادوی نگاه بنویسم، زیادی رمانتیک میشد

ی ,های ,نمی ,زندگی ,یک ,روز ,می کرد ,فیلی باستر ,را به ,بود و ,چه می

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیمه معلم نمایندگی سمیعی کد 4186 شرکت خدمات طلایی زینو اطلس