محل تبلیغات شما



فیلی باستر، رشد را در بخشی از جهان متوقف کرده بود. حوادث کم، ماجراهای پیش پا افتاده و آدم هایی که آهسته تر از هر وضعیت دیگری زندگی می کردند. حتی در جریان فیلی باستر هم‌ انگار قرار نبود حادثه ی عجیبی رخ بدهد و دو نفر داشتند بلند بلند فکر می کردند.
محدوده ی قلمرویی که آدم ها می توانستند در آن آزادانه زندگی کنند و بیاندیشند واضح بود و این محدوده و محدودیت هایش هر روز روشن تر میشد.
مدفون شدن زیر حجم انبوه اطلاعات، تحلیل ها، کشف های بی وقفه در جهان، بررسی ها، دعواهای ی، جنگ های نیابتی، همه و همه برای جایی بیرون از قلمرو فیلی باستر بود. س و بی اتفاقی دنیای فیلی باستر، از دور هم برای عده ی زیادی، کلافه کننده و مسخره می آمد و برای عده ای خود "اتفاق" تلقی میشد. همین بی حادثگی، ثبات، و فقط سخن، اوج حادثه ای ممتد بود.
مارگارت به وضوح، تکیه گاهی برای افکار خودش یافته بود و از هر سو که سخن می گفت عاقبت به این می رسید که "نگاه تو به زندگی ست که همه چیز را رنگ‌ و بو می دهد." اما شرمن مثل یک مامور موظف به ساختن شک ها و شبهه ها پاسخ می داد: "بین آنچه می توانی برگزینی و ضرورت های اجتماعی و طبیعی فاصله است. محیط تغییر ناپذیر وجود ندارد. حتی آدم های اطرافت هم دائم در حال تغییر اند‌. کدام زمین ثابت در این دنیاست تا تو را به حال خودت بگذارد تا با فراغ بال انتخاب کنی؟ تا دنیا را آنگونه که می خواهی دریابی؟" ، "به سلطه های غیر قابل رویت اطرافت نگاه کن، ملت، نژاد، فرهنگ، روح زمان، قرون وسطا، رنسانس، انقلاب های صنعتی، استقلال، سرمایه داری، برده داری نوین صاحبان قدرت و سرمایه. و انسان در هر زمان و مکانی حتی اگر به وضوح احساس پیوستگی به یک کل بزرگتر را نداشته باشد، اما جزئی است از آن، با جایگاهی مشخص. به مانند سربازی از یک سپاه."
و مارگارت پاسخ می داد:"ما فکر می کنیم مساله در روابط بین آدم هاست، و رابطه ی فرد با جهان اطرافش. بله، مساله اینها هست اما ارتباط آن فرد با خودش چه می شود؟ اگر این درست میشد چه اتفاقی می افتاد. اگر تو با خودت برخلاف شئون انسانی رفتار نمی کردی چطور می توانستی به دیگری ظلم کنی. اگر خودت را محکوم به پای بسته شدن، در گذشته ی از دست رفته نکنی، چطور ممکن است دیگران را به خاطر آنچه پیشتر گفته اند سالها نبخشی؟ "
بین تمام این بحث های جدی، اتفاقات بیرون از صحن سنا، تبدیل شدن کشور به مکانی متفاوت و بلواهای ی بر سر منطقه ای که ناخواسته جدا افتاده بود و از همه ی تغییرات روز جا مانده بود، مارگارت ناگهان به این فکر افتاد که چگونه از یک زندگی عادی محروم شده است. او دیگر هرگز نمی توانست به دوران گذشته اش باز گردد، مسیر پیشرفت در ت، ارتقا مقام، ورود به محافل بزرگ، نشست و برخاست با دانشمندان و بزرگان ت، همه و همه از دسترس اش خارج شده بود. وقتی بیشتر فکر می کرد می دید که حتی مثل یک زن معمولی هم نمی تواند زندگی کند، در تب و تاب دوست داشتن یک غریبه بیافتد، دلشوره های عشق را بچشد، ازدواج کند، فرزندانی داشته باشد، برای خانواده اش آشپزی کند، با دوستانش به تفریح برود، برای همسرش نگران شود، محبت و غم و خوشی و ناخوشی را مثل میلیون ها زن دیگر تجربه کند. هر چند هر کدام با دیگری فرق دارند، اما او حالا از تمام این تفاوت های مشترک آدم های دیگر، دورِ دور بود.
با همه ی این فکر هایی که هر لحظه همراهش بودند، و مثل سایه ای بر وجود او افکنده شده بودند، هر روز به جایگاه فیلی باستر می رفت و با خودش می گفت اگر امروز نروم چه خواهد شد؟ هرچند می رفت و ادامه می داد.
یک روز وقتی نوبت شرمن بود هیچ خبری از او نشد. تاخیر چند دقیقه ای و حتی یک ساعته چیزی بود که بارها رخ داده بود. اما آن روز فرق داشت. روز قبل شرمن با این جمله جایگاه را ترک کرده بود. "چطور می توان، برای فهم انسانی یک انسان، او را در دستگاه یا نظامی کور و کر نشاند و به تمام جزئیات زندگی او، بافت دقیق الگوی زندگی اش، نقایص جسمی و فکری اش، توانمندی ها و موقعیت های رشد و ترقی اش، دقت نکرد. انسان با همه ی ذرات وجودش، حادثه هایی که بر او رخ می دهد را تجربه می کند. درد و رنج می کشد. شاد می شود. باور می کند و از دست می دهد. بدون ارتباطی خالی از صمیمیت چطور می توان کسی را ملامت کرد یا بر حال او تاسف خورد. "
و بعد با صدایی نیمه جان ادامه داده بود: "چرا ما همیشه درباره ی چیزهای مهم حرف زده ایم. مگر در زندگی مان با چیزهای پیش پا افتاده درگیر نیستیم. هر روز. همیشه. "

مارگارت فقط این را به خاطر می آورد. هیچ پاسخی به او نداده بود و با حرف هایی در دنباله ی صحبت های روز قبلش ادامه داده بود. آیا آن لحظات چهره ی شرمن مثل همیشه بود؟ آیا جور دیگری صحن را ترک کرده بود؟ راه رفتنش، نگاه کردنش، یادش نمی آمد که آیا شرمن قبل از خروج به عادت خیلی روزها سری برایش تکان داده بود یا نه. دلش می خواست به اینها فکر کند اما کتاب خواندن نمی گذاشت، کتاب را بست. جایگاه را ترک کرد و به خیابان رفت. اولین بار بود که پس از مدت ها داشت بی جهت پرسه میزد و فقط تلاش می کرد تا شرمن را به خاطر بیاورد. چهره اش را. صدایش را. نحوه ی بالا رفتنش از جایگاه را. هیچ تصویر دقیقی به خاطر نمی آورد. خانه ی آن‌ مرد کجا بود. چطور زندگی می کرد. چرا هیچ‌چیز از او نمی دانست. یادش آمد که یکبار گفته بود: "همه چیز را دانستن، به معنای همه را معذور داشتن است. آنگاه هیچ خورده ای بر کسی وارد نیست. من به جای آن دیگری بودم چه می کردم جز آنچه او کرد؟ این یعنی درک متقابل. فهم دیگری تا آنجا که می شود، برای تعارض کمتر. "
او از جزئیات زندگی شرمن، از مساله های ساده ی هر روزش، از دلتنگی ها و ناخوشی هایش چیزی نمی دانست. شرمن از او چه می دانست. اینهمه روزها و شب ها بر سر هستی و نیستی، بر سر چیستیِ ریز و درشت ترین مساله های زندگی حرف زده بودند. چرا آخرین سوال شرمن را جدی نگرفته بود.
راه می رفت، شهر آرام‌ بود، چقدر هوا پاکیزه بود. از همیشه پاک تر. فکر می کرد و برای اولین بار در تمام‌زندگی اش هیچ‌برنامه ای نداشت. نمی توانست برگردد به فیلی باستر، یک نفری نمی شد ادامه داد. دوام نمی آورد. اگر ادامه نمی داد باید چه می کرد.


قسمت اول

مارگارت باور نمی کرد شرمن است که این حرف ها را می زند. چیزی درون این سناتور خفته بود که کلماتِ کتاب ها هر روز بیشتر بیدارش می کرد. مگر بیداری صفت تفضیلی است؟ برای شرمن بود. هر چه می گذشت، انگار حواسش جمع تر می شد. هیچ کلمه ای نبود که بیهوده بگوید. حالا این دو فیلی باستر کننده مخاطب هم بودند. با تمام‌ خستگیِ نوبت قبلی تا جایی که می توانستند پای حرف های آن دیگری می نشستند.
و کم کم‌ با توافق به زبان‌نیاورده در غیاب آن دیگری، فقط کتاب خوانده میشد. حرف ها و تحلیل ها و گفت و گو های خارج از کتاب ها می ماند برای ساعتی که طرف مقابلِ فیلی باستر حضور داشت. شاید یک یا دو ساعت در روز. گاهی شرمن، که انگار از چیزی ناراحت بود، سر هیچ حرفی را باز نمی کرد و مارگارت بعد از کمی نشستن، مجلس را ترک می گفت. عده ای از حامیان فیلی باستر آن دو را همیشه مشایعت می کردند تا از هر گزندی در امان باشند.
پارلمان تمام قوای خود را از دست داده بود. دولت عاجز از هر تغییر و تحولی، دائما سعی در آرام کردن اوضاع داشت. و کم کم تعداد زیادی از مهره های اصلی اقتصاد و ت، کشور را ترک کردند. سرمایه گذاری جدیدی صورت نمی گرفت و صنایع مختلف، به حالت نیمه تعطیل درآمده بودند.
در آخرین روزهای ماه جولای،بخشی از ارتش برای در دست گرفتن حکومت و تصاحب نهادهای دولتی تصمیم به کودتا گرفتند. اما ائتلاف بر سر یک موضع یکپارچه در کشوری که ساختار اجتماعی نامعلومی پیدا کرده بود غیر ممکن بود. بالاخره یک ماه بعد، روز دوشنبه، ۲۷ اوت، چهارده ماه پس از شروع فیلی باستر جت های جنگی در آسمان‌ پایتخت پرواز کردند و ورودی های میدان اصلی شهر، توسط تانک ها و سربازها مسدود شد. بیانیه ای با عنوان حفظ نظام حاکمیتی کشور و نجات مردم از گره ی بزرگ ی، در یک شبکه ی تلوزیونی دولتی قرائت شد. هیچ نهادی به صورت منظم فعالیت نمی کرد و همین باعث می شد کودتاچیان که دغدغه رسمی برای خود نیافته بودند از هیچ کدام از فتوحات خود راضی نشوند و کم کم سربازان پست های خود را ترک می کردند و فرماندهان ناپدید می شدند. چند هفته بعد با مخالفت افکار عمومی و زد و خوردهایی میان مردم و نظامیان و از بین رفتن شاکله ی اصلی کودتا، همه چیز تمام شد و کودتا نافرجام اعلام شد. اما در این خلال تعداد زیادی از مردم از کشور مهاجرت کردند و گروهی که باقی ماندند تنها در پی حفظ آرامش و دنبال کردن فیلی باستر بودند.
بعد از تمام شدن کودتا، گروهی از اندیشمندان و افرادی که فعالیت داوطلبانه جزئی از زندگی شان بود در بخش های مختلف مشغول به کار شدند. هر کدام با توجه به ذوق و علاقه مندی شان کارهایی را انجام می دادند و برای هر موضوع بلاتکلیفی مصالحه می کردند.
ثروت اندوزی عملا بی معنا شده بود. چیزی به اسم رقابت وجود نداشت. هر کس با چنین تمایلاتی به زودی می فهمید که باید به جای دیگری مهاجرت کند و یا با شرایط جدید نقش دیگری در زندگی خود ایفا کند. حتی کسانی که به وضع نکبت بار خود عادت کرده بودند و تمایلی برای داشتن یک زندگی عادی، و برخورداری از حقوق خود نداشتند، هم جز مهاجرین بودند.
تنها چیزی که به معنای واقعی کلمه آزادی داشت اندیشه بود، و ساکنین برای حفظ خود از تمام قوانین موجود هر قدر عجیب و یا بدون سود و زیان، تبعیت می کردند.‌
در همان روزها که رفته رفته کشور تبدیل به دهکده ای شده بود با ساکنینی از تمام قومیت ها و کشورها که آوازه ی فیلی باستر را شنیده بودند و به آنجا آمده بودند، شرمن دچار دوگانگی شده بود، "آیا عقیده ی یک مرد بی زور ارزشمند است؟ آیا درهم شکستن برج و باروی آدم های قدرتمند همه ی آن چیزی بود که من می خواستم؟ حالا باید به امید رستن از چه چیزی ادامه دهم؟"
مارگارت تمام قوای استدلالی اش را کنار گذاشته بود و از چیزهایی حرف می زد که شرمن در مقابل پذیرفتن اش کاملا ایستادگی می کرد. می گفت: "مردمان وقتی به جنگ یکدیگر می روند با خود سلاح می برند. اما ما جز قوای اندیشه و کلام هیچ چیز نداریم. ما اینجا، هرگز برای ثروتمندتر شدن از فرعون آماده نمی شویم، برای دانشمندتر شدن از انیشتین، برای اثربخش تر شدن از گاندی، برای جنایتکار تر شدن از هیتلر. ما برای زندگی کردن ادامه می دهیم. هیچ جنگی در کار نیست" .
شرمن می گفت:"وقتی هیچ تعصبی نیست، چه چیز را باید اثبات کنیم؟ وقتی هیچ برنده ای در کار نیست، کدام میل را خشنود کرده ایم؟ وقتی هیچ درگیری، نظریه ای، سودجویی، تقابلی و هیچ خودخواهی در کار نیست، همدیگر را به چه چیز ترغیب کنیم؟ در این شرایط حتی دعوت به اخلاق و انصاف بی معنی ست."
مارگارت با چهره ای خونسرد ولی با قلبی همیشه پر دلهره ادامه می داد: "ما همیشه درگیر انتخاب هایمان بوده ایم. ممکن است یکبار هدفی به غایت زیبا و ارزشمند پیدا کرده باشیم. اما به همراه آن، اهداف دیگری هم برای ما تدارک دیده می شود. این همه اهداف متعارض، اینهمه انتخاب. ما در تمام زندگی درگیر جزئیات انتخاب ها و اهدافی هستیم که هیچکدام به انسان بودنمان کمک بیشتری نمی کند. چگونه می توانیم ادعای قدرتمند بودن کنیم وقتی هرگز از یوغ به دست آوردن چیزی بیشتر رها نیستیم. چگونه می توانیم از صلح حرف بزنیم وقتی با دستان خودمان برای تغییر مسیر آن دیگری، خشم و کینه در دل داریم و این را به او نیز سرایت می دهیم". او می دانست که کُمیت استدلال هایش چقدر لنگ می زند. اما خود نیز داشت می آموخت. هر سوال شرمن دریچه ی جدیدی بود برای ورود به دنیای شگرفی از اندیشه های نو و چه چیز برای او می توانست جذاب تر از این باشد.
ساکنین که حالا، اگر ساعت های کتابخوانی را گوش نمی دادند، اما از پیر و جوان و زن و مرد همگی، در جریان گفتگوهای فیلی باسترکنندگان بودند؛ هیچ یک از این دعواها و ناهمگونی ها را سبب ناامیدشدن از فیلی باستر کنندگان نمی دانستند و یا گمان نمی کردند که اوضاع نامرتب است. گاهی نفس ها را در سینه حبس می کردند وقتی شرمن نوبت پاسخ دادن داشت و با تلخی به جای هر صحبتی کتابی را آغاز می کرد. پاسخی به مارگارت نمی داد و فیلی باستر ادامه داشت.


 همیشه جادو را دوست داشتم تا در دنیای واقعی شواهدش مرا ترساند. حالا باز جادو را یواشکی و در کتاب های داستان و غیر داستان دوست دارم و حتی فیلم های مستند. اولین بار که با یک موضوع غریبه آشنا شدم در یک کتاب بود. که می خواست روح را ثابت کند و نویسنده ادعا می کرد در زمان رعد و برق روی شیشه ی بعضی خانه ها، چهره ای نقش بسته که مربوط به یک روح است. شاید هم موضوع چیز دیگری بود ولی چون این مطلب مربوط به اولین سال یا نهایتا دومین سال سواد دار شدن من می شود هیچ اعتباری برایش قائل نشوید‌. راستش به دلایل مختلف من از همان وقتی که حروف را نیمدار تشخیص دادم کتاب های زیادی می خواندم که می توانم بگویم حتی برای سن الانم هم چندان مناسب نیست.
و اما درباره ی مستندات، اولین بار یک فیلم دیدم از مراسم زار. سیاه و سفید. بعدها یک دوست بندری برایم تعریف کرد که این چیزها خیلی زیاد است. تعریف کرد حتی روزهایی که در بعضی خانه ها، مراسم زار دارند جرات نمی کنی از جلوی آن خانه رد بشوی. داغش به دلم است که یکبار بروم‌ ببینم چه می کنند. ضمن آنکه زار اصلا به جادو ربط دارد یا نه، را نمی دانم.
یکبار هم بچه بودم، یادم است دنبال دختر نابالغ می گشتند که برود و توی آینه، چهره ی یک آدمی را ببیند. دلواپس خواهرم بودم که نکند او را ببرند. حاجی اهل این برنامه ها نبود که اجازه بدهد سر بچه در بیاورند. گفت تا آخر عمرش می ترسد. ماجرا منتفی شد. مستنداتم از جادو و علوم غریبه، شامل این دست داستان ها است، که زیادی ساده و بی مزه اند.
در طول آن سالها همیشه فکر می کردم این قضایا برای بعضی آدم هاست، که بیکارند یا خیلی بدشانس که گیر جادو جنبل می افتند. ولی دو سه سال پیش "لطفا سلام" تلفن‌ کرد. "لطفا سلام" بچه ی مودب کلاس بود. اصلا برای همین به این اسم معروف شد. باورم نمی شد که تلفن را برداشته و صاف زنگ زده به من، که فلانی، تو که کتاب زیاد می خوانی دعانویس سراغ نداری؟ نه اینکه از این قبیل درخواست های بی ربط به کتاب خوانی ندیده باشم، حتی یکبار پیش آمد که طرف زنگ زده بود، فلانی جان، تو که کتاب می خوانی دستور مصرف قارچ گانودرما برای درمان پسوریازیس چیست؟ گفتم با رسم شکل نشان بدهم یا شفاهی؟ گفت هر طور راحتی. در واقع انتخاب را گذاشت به عهده خودم تا احساس مجبور بودن نکنم.
بماند.
"لطفا سلام" معتقد بودم خواهر همسرش، جادویشان کرده برای همین بیش از حد انتظار زندگی رویایی اش با آنچه داشت تجربه می کرد اختلاف داشت. بعد هم گفت : "می دونی! من به این چیزا اعتقاد دارم. بابام رو چند سال پیش جادو کردند. تابستون ها تو خونه مون باد سرد میومد." گفتم خب کولرو خاموش می کردید. گفت "کردیم. ولی همیشه باد سرد میومد. چله تابستون زیر پتو سریال میدیم."، گفتم: "شاید اون سال تابستان خنک بوده. ضمنا خونه رو جادو کرده بودند گمونم." گفت: "نه"، هیچی نگفتم. گفت:" الو"، گفتم "صدات میاد."، گفت:"دندون های نیش بابام رو چی میگی که زده بود بیرون. گوشش رو چی میگی که تیز شده بود. چشماشو چی میگی، که رنگش روشن شده بود. زور بازوشو چی میگی. منو میگرفت دست راست، خواهره رو دست چپ، عینهو خربزه پرتمون میکرد ته اتاق.". در همان لحظات برای اینکه ادامه ندهد گفتم:" من اعتقاد دارم. قبول. الان بابات کجاست؟ "
در واقع ترسیده بودم. همان طور که گوشی دستم‌ بود رفتم توی هال و سایر اتاق ها و سوراخ سنبه های خانه که بگردم، که پدر "لطفا سلام" آنجاها قایم نشده باشد. نبود. با این اوصاف ترسیدم. بعد هم کلی تلاش کردم که بگویم نروی سراغ این برنامه ها. ولی تا قولِ پیدا کردن یک دعانویس را نگرفت قطع نکرد. این ماجرا پنجاه دقیقه طول کشید.
هیچوقت نگشتم دنبال دعا نویس. با اینکه دو سال بعد یک نفر آمد خانه مان عید دیدنی که گفته میشد دعانویس است. و همان وقت یاد نیاز مبرم "لطفا سلام" افتادم‌. ولی هیچ چیز نگفتم. در سکوت مهمان را خیره خیره تماشا کردم. منتظر بودم دستش به استکان چای که خورد حداقل یک اتفاق ساده بیوفتد. اما خبری نشد.
حاجی خوشش نیامد. همیشه به این جماعت بدبین بوده. بازدید طرف را هم‌ پس نداد که دیگر اینطرف ها پیدایش نشود. هرچند می دانم جوانی اش سر این جور چیزها کلی سوخت داده. اما اخیرا از هیچی خوشش نمی آید. می گوید زندگی ات را بکن. ظاهرا فقط از اینکه زندگی ات را بکنی خوشش می آید. روی همین حساب هم هر سوال اضافی را با اکراه جواب می دهد. بماند که اگر شروع کند به جواب دادن ول کن ماجرا نیست. حاجی است دیگر. از همه چیز سر درآورده جوانی هایش.


وقتی کاتوی کوچک، پنجاه سال قبل از میلاد مسیح، در آن روز گرم تابستانی، برای اولین بار سعی کرد جلوی رای گیری برای دادن اختیارات بیشتر به ژولیوس سزار را بگیرد مردی تنها بود اما دلش قرص این بود که کسی نمی تواند به او صدمه ای بزند. برای همین تا غروب آفتاب بدون وقفه حرف زد و موفق شد حرفش را به کرسی بنشاند، البته ما آنجا نبودیم اما تاریخ اینطور گواهی می کند.
سناتور شرمن اندرسون هم، اولش فکر می کرد قرار است چند ساعت حرف بزند و قضیه فیصله پیدا خواهد کرد اما چه کسی باورش میکرد که حزب نظرش عوض شود و یکی از آن گاوچران های بی مغز سعی کند با یک سناتور کهنه کار از حزب مخالف، ساخت و پاخت و بیشتر آرا را عوض کند. اندرسون از این کثافت کاری هیچ خوشش نیامد و با اینکه خودش خداوندگار زد و بند بود، از اینکه حزب انقدر مفت ببازد لجش گرفت. این میان ده دوازده نفری که با او هم فکر بودند مرتب سعی می کردند کسانی را با خود هم نظر کنند.
ساعت سوم صحبت های اندرسون که دیگر تبدیل شده بود به تسویه حساب شخصی با آدم های ریز و درشت زندگی اش یکی از هم حزبی ها برای خوشمزه بازی یا هر دلیل دیگری، کتاب آشپزی ای را از کیفش درآورد و جلوی اندرسون گذاشت.خب این خودش باعث شرمساری است که کتاب مورد علاقه ی سناتور سنا کتاب آشپزی باشد. اندرسون یکبار از ابتدا تا انتهای کتاب را خواند. حدود ساعت نهم بود که دیگر داشت کم می آورد. با شکلک های جور واجور سعی کرد هم حزبی ها را ترغیب کند که یک نفر به جایش بیاید. هراس اینکه کم بیاورد و کسی به جایش نرود هم باعث می شد سناتور دست دست کند. عاقبت سناتور مارگارت برومفیلد آمد. او در تمام آن مدت فقط سناتور اندرسون را تماشا کرده بود. قبل از ورود به جایگاه سخنرانی بدون آنکه به اندرسون نگاهی بیاندازد یک لحظه ایستاد و به جمعیتی که حالا با بی حالی در هم می لولیدند نگاه کرد و به آهستگی به محل ایستادن نزدیک شد.
اندرسون با وجود آشفته دلی، بدون اینکه هیچ حدسی درباره مدت زمانی که سناتور برومفیلد می خواست سخنرانی کند، بزند، به سرعت به خانه رفت. فقط برای اینکه چیزی بخورد و چند ساعت استراحت کند. صبح روز بعد وقتی به سنا برگشت فکر می کرد ماجرا تمام شده و احتمالا باید جواب متلک های ریز و درشت دیگران را بدهد اما با کمال تعجب دید مارگارت همچنان کتاب آشپزی را می خواند. وسط دستور آشپزی پخت استیک آبدار بود که گفت اندرسون این دفعه چهارم است که این کتاب لعنتی را دارم می خوانم، لطفا کتاب های دیگری بیاور. من می توانم هنوز هم دوام بیاورم.
سناتورها داشتند یکی یکی می آمدند. اندرسون در حالیکه گیج شده بود، به سرعت از پارلمان بیرون آمد و در اولین خیابان نزدیک ساختمان سنا که کتابفروشی ای دید ایستاد و چند جلد کتاب برداشت. به محض ورود به سراغ محل سخنرانی رفت، در نگاهش پر از سوال بود، ولی در چشمان بی حالت سناتور برومفیلد هیچ چیزی را نمی شد خواند. با ادامه دادن همان صفحه از کتاب آشپزی جایگاه را از سناتور برومفیلد تحویل گرفت.
برومفیلد به سمت صندلی اش رفت و نشست و خیره خیره شرمن را نگاه کرد. گرگ سی و هشت ساله ای که با وجود جوانی می توانست عده ی زیادی را همراه کند، پول زیادی از روابطش به جیب زده بود و به سرعت داشت ترقی می کرد. می توانست حتی دو یا سه دوره دیگر کاندیدای ریاست جمهوری شود. مستر پرزیدنت، مراسم تحلیف چقدر می توانست به وجنات و صدای پرنفوذش بیاید.
حزب چند دسته شد و افراد مختلف با هم سر مسائل بحث می کردند اما برای پایین آوردن شرمن هیچ اتفاق نظری وجود نداشت. سناتور مک ریسی سرش را نزدیک صورت رنگ پریده برومفیلد برد و پرسید: خیال نداری برگردی اون بالا که؟ مارگارت چند لحظه در چشمان آن کفتار پیر خیره شد و بعد کیف دستی کوچکش را برداشت و بدون اینکه جوابی بدهد پارلمان را ترک کرد.
یکراست به سمت خانه رفت. قبل از هر کاری در جاکتابی بزرگ را باز کرد. هر کدام از کتاب ها را که بر می داشت با دقت به جلد آن نگاه می کرد. انگار می خواست یک آشنای قدیمی را به جا بیاورد. دسته ی کتاب ها که جمع و جور شد، به سراغ آشپزخانه رفت. چیزی خورد. چند بطری نوشیدنی و بسته های دانه های روغنی که مربوط به رژیم کِتونی اش بود را برداشت. دوش گرفت و چند ساعت خوابید.
وقتی بیدار شد اول کتاب ها را دوباره بررسی کرد. یکی دو تا را جا به جا کرد و کیف بزرگتری با خوراکی ها برداشت. به پارلمان که رسید سناتور ها داشتند بیرون می رفتند. قلبش تند تند می زد. اما از راسخ بودن گام هایش چیزی کم نشده بود. می ترسید شرمن جا زده باشد. در اصلی را باز کرد. شرمن داشت می خواند. کتابی در ارتباط با ریاضیات و هندسه. به سرعت به سمت جایگاه رفت. شرمن به سمتش برگشت. مارگارت با اطمینان نگاهش کرد و کاغذی در دستش گذاشت. روی آن نوشته بود، اگر ادامه بدهی ادامه خواهم داد.
شرمن بی معطلی از در زد بیرون. توی ماشین مشکی شش درِ گران قیمت اش نشست. انگار خشکش زده بود. او هم از آن ت مدارانی بود که بازی می خورد و بازی می داد. حالا همه شان با این سخنرانی به خنده دارترین و ساده ترین شکل ممکن به بازی گرفته شده بودند. کسی نمی دانست اگر فیلی باستر کردن بیش از بیست و چهار ساعت طول بکشد باید چه کرد. طولانی ترین فیلی باستر بیست و چهار ساعت و هجده دقیقه بود. ولی برای فیلی باستری که یک هفته یا بیشتر طول بکشد هیچ قانونی وجود نداشت. اگر قرار بود قانونی تصویب بشود هم باید آنها جایگاه را ترک می کردند و این عملا امکان نداشت. آنها می توانستند تا ابد فیلی باستر را ادامه بدهند.‌ آنوقت باید قید همه آرزوهایش را میزد، اما این هم خودش می توانست ماجرای عجیبی باشد و همه معادلات جهانی را بهم بریزد. حالا دیگر هیچ فکری برای آینده نداشت و نمی دانست چه رخ خواهد داد اما می خواست ادامه بدهد. داشت خودش را با این زندگی غافلگیر می کرد.
مارگارت برومفیلد هم به همین فکر کرده بود؟ به اینکه این دستگاه عریض و طویل را بازی بدهند، به اینکه راهی را شروع کنند که هیچ پایانی برایش تصور کردنی نیست. بعد از آن چه؟ هیچ بعدی وجود نداشت.
مارگارت می خواند:"صبح همینکه بیدار میشد احساس می کرد روز از دستانش بیرون می لغزد، حسی برای انجام کار ندارد، پیشرفت زمان را احساس نمی کند، حسش، بسته شدن درها و چرخانده شدن قفل هاست.فصل کاملا بی روزنی است، زمانی طولانی برای در خود فرو رفتن.گویی دنیای بیرون دنیای ملموس مواد و اجسام تماما از ذهن خود او نشات می گرفت.احساس می کند از درون رویداد ها سُر می خورد، مثل روحی حول وجود خودش پرسه می زند، انگار جایی در کنار خودش زندگی می کند، نه واقعا در اینجا، ولی نه در جای دیگر هم." شرمن کتاب را تحویل گرفت و ادامه داد"منزوی.اما نه به معنای تنها بودن.نه منزوی به آن شکل که ثورو بود و خودش را تبعید کرده بود تا دریابد که کجاست، نه منزوی مانند یونس، که در شکم نهنگ برای نجات دعا می کرد.منزوی به معنای کناره گیر؛ به معنای مجبور نبودن به دیدن خود، به معنای مجبور نبودن به دیدن خودش که از سوی دیگران نگریسته می شود".
کم کم خبر فیلی باستر این دو نفر همه جا پیچید. خبرنگارهایی به صحن سنا می آمدند و گزارشاتی تهیه کردند.
شرمن که در تمام عمرش هیچ داستانی نخوانده بود حالا ده ها داستان را تمام کرده بود. بعضی ها را حتی دو بار می خواند. همیشه چشمش به دست مارگارت بود که این بار با چه کتابی وارد می شود. حتی گاهی جایگاه را تحویل نمی داد. کتاب را می گرفت و شروع می کرد "برگردان زمین بکر را خیشی باید که خوب دل زمین را بشکافد، نه خیشی که سطح آن را بخراشد."، مارگارت می دانست که شرمن آن کتاب را با خودش می برد و حتی در ساعت هایی که باید فقط استراحت کند ادامه اش خواهد داد.
کم کم یک کانال مجزا برای نمایش زنده ی فیلی باستر راه اندازی شد. که بدون نمایش هیچ آگهی تبلیغاتی، به صورت تمام وقت، فیلی باستر را روی آنتن داشت. مارگارت و شرمن هوادارانی پیدا کرده بودند که دائم در حال رایزنی با اعضای حزب بودند، برای عدم رای به توقف فیلی باستر. کم کم خود اعضا هم به این فیلی باستر چنان علاقه مند شدند که حاضر نبودند بر سر توقفش اجماع کنند. یک اختلاف نظر هماهنگ.
عده ای در این میان، مترصد رسیدن فصل انتخابات بودند. اما پس از آن انتخابات جدید هم امکان شروع مجلس نبود. کم کم سنا تمام هویت خود را از دست‌ می داد. هیچ راهی برای تصویب قانونی که بتوانند یک نهاد موازی تشکیل بدهند وجود نداشت. چون جایگاه هرگز خالی نمی شد. رییس جمهور از تمام قدرت اجرایی اش استفاده می کرد تا بتواند اوضاع را مرتب نگاه دارد. اما رفته رفته مساله هایی پیش می آمد که عملا هیچ راهی برای تصمیم گیری بر سر آنها وجود نداشت.
مارگارت می خواند"آدم وقتی با موضوع عشق روبرو میشود یا در استدلال هایش باید از چیزی مایه بگذارد که بالاتر و مهم تر از خوشبختی و بدبختی و فضیلت و رذیلت و اینجور مفاهیم است" و شرمن ادامه می داد"یا باید دور هر چه استدلال است خط بکشد" و دنبال کنندگان شان انگار سرگرمیِ جذاب تر از شنیدن فیلی باستر و دنبال کردن سردرگمی تمداران نداشتند.
پس از مدتی شرمن گاهی حرف هایی از خودش می زد. کتاب را روی هم می گذاشت و چیزهایی می گفت:"گاهی رفتار آدم به حرفهایش خیانت می کند، گاهی حرف هایش به رفتار. راستی کدام خیانتکارتر اند، اصلا کدام راست می گویند؟ نکوهش برای وقتی است که تو آزادی عمل داری که بیش از یک چیز را انتخاب کنی. وقتی بیش از یک انتخاب برای خودت بسازی، تازه وقت فکر کردن است، چه کسی این شهامت را دارد که برای خودش بیشتر از یک انتخاب بسازد، بیشتر از آن چیزهایی که بتواند بگوید مجبور بودم. "، اینجا جالب ترین قسمت های فیلی باستر بود که چاپ میشد و دست به دست میشد، مارگارت هم همین رویه را پیش گرفت. این حرف ها تبدیل شدند به گفتگوهایی میان مارگارت و شرمن بر سر مساله های مختلف.
کار به جایی رسید که گاهی تماشاچیان درخواست صحبت کردن روی یک موضوع خاص را می دادند. صحن سنا عملا به جایی شبیه فروم های یونان باستان تبدیل شده بود. البته با تفاوت هایی. اما همه سعی می کردند در روزها و ساعت هایی که فرصت دارند سری به آنجا بزنند و از نزدیک فیلی باستر را تماشا کنند. گاهی نکته هایی بگویند و حتی به سوالات سخنران ها جواب بدهند، تا آنها هم نفسی تازه کنند. خوشبخت کسی بود که به حرفهای شخصی یکی از سخنران ها می رسید. می توانست فهم او را از موضوع روز، کاملا دست اول بشنود.


می رسم به اسم "مومن".
"کاتب" نوشته است، "امان دهنده ی بندگان از عذاب و آرام دهنده ی دل دوستان به روز حساب".
"مصحح" بندگان را مومنان نوشته. صفحه را می نویسم و شماره پی نوشت و اسم فایل نسخه و عبارت اشتباه و درست را. یک "ضبط" دیگر، این عبارت بندگان نیست، مومنان است، اما مربوط به این "نسخه" نیست.
جمله را در "نسخه" می خوانم و سپس در"تصحیح"، و "مقابله" می کنم که چیزی اشتباه نشده باشد تا می رسم به "العزیز". خواجه نوشته است "غالب است بر همه چیز که میسر نشود از وی گریز". روی کلمات جا می مانم. می روم سراغ کتابخانه و کتاب شیخ را می آورم. می دانم که آنقدر زیبا اسم "العزیز" را شرح کرده که، اگر جایی به این اسم رسیده باشی، دلت نمی آید دوباره آن را نخوانی.
شیخ چنین شرح نوشته: "عزیز به معنی منیع است و حصین. چیزی که رسیدن بدان مستحیل است از آن وجه که او را حد نیست اولی تر که عزیز گویی."
یادم است "شارحی" می گفت وقتی شیخ می گوید اسم عزیز یعنی حصین، می خواهد بگوید قلعه محکم و غیر قابل نفوذ.
بعد از آن هر وقت به کسی می خواهم بگویم عزیز، زبانم انگار میگزد مرا. آنکه چیزی را به او رخنه ای نیست. و اگر سخن از "او" باشد، بی حد است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جواب سوالات باشگاه آگاه